نگون شدن. رجوع به نگون و نگون شدن شود: همه سنگ مرجان شد و خاک خون بسی سروران را سر آمد نگون. فردوسی. - نگون اندرآمدن، به خاک افتادن. با سر به زمین افتادن. به سر فرودافتادن: نگون اندرآمد شماسای گرد بیفتاد بر جای و در دم بمرد. فردوسی. روان گشته از روی او جوی خون زمان تا زمان اندرآمد نگون. فردوسی. به تیر و به نیزه بشد خسته شاه نگون اندرآمد زپشت سیاه. فردوسی
نگون شدن. رجوع به نگون و نگون شدن شود: همه سنگ مرجان شد و خاک خون بسی سروران را سر آمد نگون. فردوسی. - نگون اندرآمدن، به خاک افتادن. با سر به زمین افتادن. به سر فرودافتادن: نگون اندرآمد شماسای گُرد بیفتاد بر جای و در دم بمرد. فردوسی. روان گشته از روی او جوی خون زمان تا زمان اندرآمد نگون. فردوسی. به تیر و به نیزه بشد خسته شاه نگون اندرآمد زپشت سیاه. فردوسی
داخل شدن. وارد گشتن: خاصترین محرم آن در شدم گفت درون آی درون تر شدم. نظامی. یا از در عاشقان درون آی یا از در طالبان برون رو. سعدی. - درون آمدن از پای، از پای درآمدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ناتوان گشتن: چو هولک بر دو چشم دلبر افتاد درون آمد ز پا آن سرو آزاد. ؟ (از لغت فرس اسدی)
داخل شدن. وارد گشتن: خاصترین محرم آن در شدم گفت درون آی درون تر شدم. نظامی. یا از در عاشقان درون آی یا از در طالبان برون رو. سعدی. - درون آمدن از پای، از پای درآمدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ناتوان گشتن: چو هولک بر دو چشم دلبر افتاد درون آمد ز پا آن سرو آزاد. ؟ (از لغت فرس اسدی)
بیرون آمدن. خارج شدن. بدر شدن: آن زن از دکان برون آمد چو باد پس فلرزنگش بدست اندر نهاد. رودکی. هیچ نایم همی ز خانه برون گوئیم درنشاختند به لک. آغاجی. چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ. حکاک. یکی دشت با دیدگان پر ز خون که تا او کی آید ز آتش برون. فردوسی. نماندند یک تن در آن جایگاه بیامد برون رستم کینه خواه. فردوسی. به میدان جنگ ار برون آمدی به مردی ز مردان فزون آمدی. فردوسی. برون آمد از خیمه و از دو زلف بنفشه پریشیده بر نسترن. فرخی. ز دریا به خشکی برون آمدند. عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 330). دوستگان دست برآورد و بدرّید نقاب از پس پرده برون آمد با روی چو ماه. منوچهری. چو آید زو برون حمدان بدان ماند سر سرخش که از بینی ّ سقلابی فرود آید همی خله. عسجدی. دریا بشنیدی که برون آید از آتش روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟ ناصرخسرو. گاهی هزبروار برون آید با خشم عمرو و با شغب عنتر. ناصرخسرو. بدانش تو صورتگر خویش باش برون آی از ژرف چه مردوار. ناصرخسرو. چو ماه آمد برون از ابر مشکین به شاهنشه درآمد چشم شیرین. نظامی. پرده برانداز و برون آی فرد گر منم آن پرده بهم درنورد. نظامی. به نادانی درافتادم بدین دام به دانایی برون آیم سرانجام. نظامی. بروج قصر معالیش از آن رفیعتر است که تیر وهم برون آید از کمان گمان. سعدی. از جان برون نیامده جانانت آرزوست زنار نابریده و ایمانت آرزوست. سعدی. همه چشمیم تا برون آیی همه گوشیم تا چه فرمایی. سعدی. مرغ از بیضه برون آید و روزی طلبد. k05l) _rb> p ssalc=\’rohtua\’>سعدی (گلستان). p/>rb>انسلال، پنهان برون آمدن از میان چیزی. (از منتهی الارب). فقیر، آنجا که آب برون آید از کاریز. (دهار).
بیرون آمدن. خارج شدن. بدر شدن: آن زن از دکان برون آمد چو باد پُس فلرزنگش بدست اندر نهاد. رودکی. هیچ نایم همی ز خانه برون گوئیَم درنشاختند به لک. آغاجی. چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ. حکاک. یکی دشت با دیدگان پر ز خون که تا او کی آید ز آتش برون. فردوسی. نماندند یک تن در آن جایگاه بیامد برون رستم کینه خواه. فردوسی. به میدان جنگ ار برون آمدی به مردی ز مردان فزون آمدی. فردوسی. برون آمد از خیمه و از دو زلف بنفشه پریشیده بر نسترن. فرخی. ز دریا به خشکی برون آمدند. عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 330). دوستگان دست برآورد و بدرّید نقاب از پس پرده برون آمد با روی چو ماه. منوچهری. چو آید زو برون حمدان بدان ماند سر سرخش که از بینی ّ سقلابی فرود آید همی خله. عسجدی. دریا بشنیدی که برون آید از آتش روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟ ناصرخسرو. گاهی هزبروار برون آید با خشم عمرو و با شغب عنتر. ناصرخسرو. بدانش تو صورتگر خویش باش برون آی از ژرف چه مردوار. ناصرخسرو. چو ماه آمد برون از ابر مشکین به شاهنشه درآمد چشم شیرین. نظامی. پرده برانداز و برون آی فرد گر منم آن پرده بهم درنورد. نظامی. به نادانی درافتادم بدین دام به دانایی برون آیم سرانجام. نظامی. بروج قصر معالیش از آن رفیعتر است که تیر وهم برون آید از کمان گمان. سعدی. از جان برون نیامده جانانت آرزوست زنار نابریده و ایمانت آرزوست. سعدی. همه چشمیم تا برون آیی همه گوشیم تا چه فرمایی. سعدی. مرغ از بیضه برون آید و روزی طلبد. k05l) _rb> p ssalc=\’rohtua\’>سعدی (گلستان). p/>rb>اِنسلال، پنهان برون آمدن از میان چیزی. (از منتهی الارب). فَقیر، آنجا که آب برون آید از کاریز. (دهار).